عشق از بین نمیره یا میمونه یا میشه نفرت
آهو میشم، ضامنم شو
از هرطرف که به قضیه نگاه میکرد،
خودش رو بی شباهت به یک چوب دو سر نجس نمیدید.
تی شرت سفید و بزرگش که تا بالای زانوش میومد و روش نوشته های سبز و مشکی داشت
تن کرده بود و سعی میکرد اولین رایحه ای که روی این تی شرت حس کرده بود رو به یاد بیاره.
یادش نمیومد.
پییییس ... اسپری دیزلشو زد به تی شرت
حداقل این رایحه چیزای بیشتری یادش میاورد.
دوباره به یاس فلسفی ای که دچارش بود فکر کرد.
" ما آدما گاهی چقدر پریم از شعار" توو دلش به خودش گفت
ادامه داد " نمیفهمم این بادمجون، چه طور وقتی ورقه ورقه باشه و ابعادش رو با چشم بتونم تفکیک کنم دوستش ندارم، ولی وقتی له بشه و توو غذا مخلوط، میخورمش؟؟ چه طور بادمجون ورقه دوس ندارم ولی میرزاقاسمی و کشک بادمجون میخورم؟؟ "
پییییس .. یه بار دیگه اسپری کرد
" شاید چون مقاومت میکنم.. یه عمری گفتم بادمجون دوس ندارم. حالا اگه بخام بادمجون رو اینشکلی که قابل رویته بخورم پس همه حرفایی که تا قبلش زده بودم نقض میشه. اما آخه وقتی امتحانش نکردم چرا گفتم دوستش ندارم؟ اصن.. اصن شاید خوردم و شد جزء مورد علاقه های محدودم... ولی.. ولی چون همیشه گفتم که دوستش ندارم پس نمیخامش... "
حرکتی کرد و پنکه رو خاموش کرد
چقد خوب که پنکه رو بابا آورده بود
از گرمای این روزا متنفر بود.
هی .. یه چیزی یادش اومد.
"یک سال پیش این روز مانتو سرمه یی پوشیده بودم و یه دسته گل گرفته بودم دستمو رفته بودم یر خاک مهدی و عکس گرفته بودم و گذاشته بودم توو پیجم و نوشته بودم a party on your grave .. یادمه براش نامه هم نوشتم و گذاشتم زیر سنگش. که شاید بخونه. "
نگاهی به ساعت انداخت.. چقد خسته بود و چقد کار سرش ریخته بود.
" یادمه مهدی از باقالی خورشت بدش میومد. جز اون باری که خودش برا خودش درست کرد. مگه اونچیزی که خودش درست میکرد چه فرقی با پخت بقیه داشت؟ شاید میخاست شروع کنه این نه گفتنه بی مورد مغزش رو به خاسته ی دلش درمورد تست کردن طعم باقالی خورشت.. امتحانش کرد و خوشش اومد و طرفدار پر و پا قرصش شد.."
پییییییییس
"اینجوری زود تموم میشه اسپری خوشبوم :( "
اسیر بی نتیجه ی یاس فلسفیش،
چشماشو بست و فکر کرد..
فکر کرد..
فکر ..
فکر....
میگفتن نباید تو تعیین تکلیف کنی
میگفت من ازش بزرگتر از اینو گرفتم
میگفتن تو باید بندگی کنی
میگفت اگه برنگرده ینی همه چی کشکه
میگفتن تو مغزت عیب داره کفر میگی
میگفت دین و ایمونمو دستش گرفت و برد
میگفتن خوب میشی بیا بریم
میگفت گفتم که.. اگه شرطمو قبول کنه حتا خادمش میشم، زیارت یه هفته ییش پیشکش..
حالا دیگه میتونیم جواب بقیه رو بدیم
خابشو دیدم آخه.
در روزی که تصمیم گرفته بودم جواب هیچ کسی رو ندم
پست مهربان اومد و قاب هامو آورد
4 تا قاب
یکیش برا نگین دوتاش برا خودم و ..
خیلی خوشگلن
مخصوصن اینی که سفارش دادم پشتش برام عکس کافه های شلوغو چاپ کنن
چقد بد بود این، آخر شبی اشک ما رو چرا درآوردی ..
یک سال از آن شب گذشت و فاطمه روز به روز لاغرتر و بی رنگ و روتر میشد و چشمهایش بی فروغ تر؛ حالِ زندگی شان هیچ خوب نبود.. لبخندش اما همان لبخند ماه بود و نگاهش گرم؛ محتاج خانوم میگفت که همان گرمیِ نگاهِ فاطمه هم زندگیشان را نجات داد.. پسرک که فکرده بود ازدواج مانع پیشرفتش است، اوضاعش روز به روز بهتر شد و کارش گرفت؛ خبری از دعواهایش با پدر نبود و به جای آن شبها، محبت و لبخند و خانه ای گرم انتظارش را میکشید.. چه کسی بود که رام نشود؟
محتاج خانوم میگفت که آن شب را خوب یادش بود؛ علی آقا حال ندار بود و خودش رفته بود که زباله ها را بگذارد دم در که پسرک را دید. شیرینی دستش گرفته بود و بعد از آنهمه مدت، با لبخند سمت خانه میرفت؛ با او سلام و علیک گرمی کرد و کلید انداخت. محتاج خانوم قبل ازینکه برگردد صدای دادش را شنید که با ناله اسمش را صدا میزد و کمک میخواست؛ دوید سمت خانه شان و فاطمه را دید با دماغ خونی و نقش بر زمین.. محتاج خانوم اینجا که رسید نم اشکش را با گوشه ی روسری پاک کرد و با بغض گفت: "مریض بود.. یه مریضی خطرناک و کوفتی که هیچوقت اسمشو نفهمیدم؛ میلادِ بیچاره.. هیچوقت یادم نمیره اون شب دکترا چه جورِ سرزنش باری نگاش میکردن و میگفتن چرا انقدر دیر آوردیش.. کار از کار گذشته بود.. هزار تا دکتر رفتن و کل تهرانو زیر پا گذاشتن؛ مدارکشونو فرسادن برا بهترین بیمارستانای اون سر دنیا؛ اما فایده ای نداشت؛ از دست هیچکی کاری برنمیومد.. یه روز درمیون میرفتم دیدنش؛ لاغر و رنگ و رو رفته بود اما چشاس برق داشت؛ خنده هاش راستکی بود. هرشب از خونشون صدای ساز و خنده می اومد؛ انگار میلاد میخواس اون چندماه به اندازه ی چندسال زندگی کنن..
یکی از همون شبا هم بود؛ صدای ساز می اومد؛ من همش گریم میگرفت براشون. داشتم با بغض گوش میدادم که یهو دیدم صدای ساز قطع شد و... هرچی عروسیشون سوت و کور و بی سر و صدا بود، به جاش اون شب صدا ضجه های این پسر، کل محلو پرکرد.."
محتاج خانوم دوباره گوشه ی چشمش را با روسری گرفته بود و زیر لب گفته بود "بمیرم برای دلش"
خیلی وقتها که رد میشدیم؛ دیده بودیم سرش را میگذاشت روی زانوهایش و خوابش میگرفت؛ چشمهایش سرخ سرخ بود.. یکبار نگار خم شد و پرسید: "شبا جایی ندارید که بخوابید؟"
نگاهش نکرده بود؛ حتی وقتی جواب داد انگار توی این دنیا نبود؛ یک قطره اشک سرخورده بود روی گونه اش و خیره به رو به رو گفت: " نمیتونم که بخوابم.. تا چشمامو میذارم رو هم صدای جیغ میاد و یکی که با ناله میگه درد دارم میلاد.. بخدا درد دارم...
اما
من
نمی بینمش....."
#نازنین_هاتفی
.
.
کاش یکی پیدا میشد وقتی داشت قدم میزد
میرفت دستشو میگرفت میگفت خانوووم
خانوم من دارم سکته میکنم
خانوم من شما رو توو خاب دیدم
خانوم من اصلن واسه این شهر نیستم
خانوم من مسافرم
خانوم هرچی به شوهرم گفتم نریم این مسافرت گوش نداد
انگار مقدر شده بود بیایم
خانوم شما توو خاب من بودی
با همین لباس
خانوم کنار همین دریاچه
خانوم رنگ به رخسار نداشتی
پوست به استخونت بود
توو خاب نگات میکردم که چقد لاجونی
غصه میخوردم برات که یکی اومد گفت برو این پارچه رو بده بهش
خانوم من همینجوری متعجب پارچه رو دادم بهت
خانوم برام لبخند زدی و یهو انگار 10 سال جوون شدی
رنگ اومد زیر پوستت
انگار... انگار شفا گرفتی
خانوم خابمو برا شوهرم گفتم گفت خاب زن چپه
ولی فکرش از سرم نمیرفت خانوم
خانوم فرداش یه کسی که اصلن انتظارشو نداشتم این پارچه سبزو برام آورد
واستا واستا توو کیفمه
گفت از امام رضا آوردمش ..
گفت نگه ش دار بده به یه کسی که نیاز داره
خانوم من اونجا بازم فکر خابم بودم
خانوم باورم نمیشه فاصله ی خابم تا دیدن شما انقد کوتاه باشه
خانوم برا شوهرم بگم فک میکنه دیوونه شدم منو طلاق میده
خانوم شما مریضی؟
خانوم من شما رو توو خابم دیدم اصلن خوب نبود حالت
خانوم بگو یه چیزی بگو. بگو حالت بده؟
آره؟؟؟
ای واااااای من.
من چه کار خیری به درگاه خدا کردم که اینجوری منو وسیله ی نجات بنده ش کرده
خدایا ... اصن خانوم گریه امونمو بریده خانوم
اینو ببند به دستت هروقت باز شد بدون حاجت گرفتی
خانوم تو رو خدا شماره منو بزن توو گوشیت
از حالت منو با خبر کن
خانوم .. شما یه رسالتی به گردن داری که خدا اینجوری میخاد زندگی بده بهت
خانوم خودتو دست کم نگیر
خانوم ببین چی کردی خدا اینجوری خاطرتو میخاد
خوش به حالت
تو رو خدا دست راستتو به سر من بکش..
خانوم شما خیلی خاطرت برا یکتای بی همتا عزیزه که زندگی میده بهت
خانوم من شک ندارم اینو ببندی خوب میشی.
خانوم تو رو خدا خبرم کن باشه؟
خانوم من منتظرما..
.
.
کاش باز نمیشد اون دستمال سبز از دستش
رسالت چیه ...
خاص کیه..
خودشو گم کرده بود...
یکی باید برمیگردوندش که نبود..
چی بگم جز شکر به درگاهت..
مرسی که هوامونو داری
مخلصتم بی ریا جان
این صبح گرم پر ماجرا
گوشیم چشمک میزد
چشمک سبز بود
پس تلگرام بود
چشمک قرمز، سفید، نارنجی، صورتی نبود
پس آدم مهمی نبود
گوشی رو برگردوندم که نور چشمکش ولم کنه.
ساعت 7
دوباره چرا از خاب بیدار شده بودم رو نمیدونم
اینبار نگا کردم گوشیمو
چشمکه از سر شب واسه سهراب بود
سهراب کریمی
دوست نویسنده و شاعر قدیمیم
یه لینک فرستاده بود و یه چیزایی نوشته بود
اون وقت صب حالیم نشد چی خوندم.
خابیدم
و دوباره بیدار شدم
اینبار 9
با دقت خوندمش
یه لینک فرستاده بود که برو اینجا از من به صورت ناشناس انتقاد کن
گذاشتمش برا دیرتر
10 وارد لینک شدم.
براش نوشتم که حرف هات درد دله منه
که با همه متن هات همذات پنداری میکنم و بارها و بارها میخونمشون
نوشتم که کاش شاعرا و نویسنده ها بدونن قلمشون به زندگی یه سری آدم جهت میده
گفتم سعی کن جهتی که میدی سمت غم و نا امیدی نباشه
بعدشم براش آرزو کردم.
فرستادم.
یه لینک اومد که میگفت این برا منه.
ینی منم باید همین کارا رو میکردم.
فرواردش کردم به گروه hp ، چارتاییمون، khahara dar telegram
و برای نگین و محد جدا فرستادم.
داشتم با محد چت میکردم اون تایم
که هماهنگ کنیم برا رفتن به کلاس.
فورن گوشیم دو تا ویبره اساسی خورد
یکیش همون ربات بود
با این متن: عشقی عششششششششق ❤❤
خب زیادم ناشناس نبود این. محد بود
اونیکی ویبره ام مرتضا بود
و یه عالمه سوال من باب همین لینک که چی کنم و چی نکنم و چی جوری بذارم اینستا و چی جوری آی دی بدم و اوووووو هنوزم داره میپرسه
رفتم توو لینک محد و نوشتم که محد مهربونم اینکه همیشه پایه ای خیلی خوبه. ولی اینکه گاهی ناخودآگاه بقیه رو مجبور میکنی باهات پایه بشن خوب نیست. نوشتم که بیشتر ورزش کن و کمتر اسموک. نوشتم تو بهترینه منی با این همدردی های پایاپا ت به وقت اشک ریختن هام.
خیلی جالبه که پا به پا ی من اشک میریزه واسه چیزی که منو ناراحت میکنه اونم گریه میکنه.
بعد توو مراسم امسال مامان
قبل اینکه من حالم بد شه بغلم نشسته بود و هی میگفت خنده م میاد
اصن توو فاز خنده بود.
بعد که حالم بد شد و غش کردم از همه بیشتر توو اون خلسه صدای گریه و شیون این بچه میومد برام
سال 95 .. سال بلوا .. سالی که باید سال نود و قلب میبود ...
اما 21 من خیلی پرمشغله بود
پس امروز بعد از تموم شدن کلاس پرمفهوم و معنای دانش خانواده و جمعیت
رفتم کتابامو بخرم
طبق معمول هم 3 تا عنوان خاستم
2 تاشو داشتن
از آقای قد بلند لاغر عینکی که موهاشو همیشه میبنده خاستم برام پیداشون کنه
گذاشتمشون روو پیشخون
دختر عینکی مهربون پشت سیستم گفت : سال بلوا یکی از بهترین کتاب هاییه که خوندم
لبخند زدم.. به نظرم کم بود. باید بیشتر کانتکت میداشتم با کسی که هر ماه میبینمش
گفتم خب پس خدا رو شکر انتخاب خوبی انجام دادم
اونم لبخند مهربانانه ای تحویلم داد
نمیدونم به چی فکر میکرد. کتابا رو توو پلاستیک گذاشت
توو سرم میگفتم نههه نذار توو پلاستیک. محیط زیست آلوده میشه
بعد به خودم گفتم تو که پلاستیکا رو دور نمیریزی، میذاری توو طبقه آخر کمد دیواری ت.. حرفی نزدم
گفت: اولین کتابیه که از عباس معروفی میخونید؟
گفتم: کتاب آره اما قبلن تیکه تیکه متن نوشته هاشونو خوندم.
لبخندی زد و سری تکون داد
گفت فکر کنم الان استاد دانشگاه باشه توو انگلیس ..
لبخند زدم چیزی نداشتم برای گفتن بهش.
پلاستیک رو برداشتم
کارت و فیش رو بهم داد
از خریدم تشکر کرد
بهش خسته نباشید و روز خوش. گفتم
از پسر قد بلند لاغر عینکی که موهاشو پشت بسته بود برای 4رمین بار تشکر کردم که کتابا رو برام پیدا کرد
تعظیم کنان برگشتم و سمت در رفتم
با خودم گفتم: جوری حرف میزد درمورد عباس معروفی که انگار داره درمورد یه عشق قدیمی حرف میزنه
انگار داشت حرف یه خاطره دور رو میزد
انگار میخاست به خودش بگه آره من خبرش رو انقد دقیق دارم که احتمالن الان توو فلان کشور فلان کاره ست ..
به ماشین رسیده بودم
سوار شدم و رفتم خونه بچه ها ..
تمام راه به لحن و کلماتی که دختر مهربونه عینکی پشت سیستم بهم گفته بود فکر میکردم
و اینکه چقدر کم ارتباط میگیرم با افراد پیرامونم ..
پوریا عالمی
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت میگویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اس ام اس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد و در کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی.
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتن تو که نمیشود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم ...
همه از دور میشنیدن بغض دریا توو صدامه ..
راهمو گم کرده بودم اومدی
جاده خالی و بدونه نور ماه
ماهمو گم کرده بودم اومدی
خودمو گم کرده بودم
کسی حالمو نپرسید
دردامو میگفتم اما
کسی حرفامو نفهمید
نمیدونم هرکجای سرگذشتو سرنوشتی
که از اون دوزخ گرفتی منو دادی به بهشتی
که نه جاده رو به مرگه
نه تو تنهایی میپوسم
بدون هر شب وقتی خوابی
هر دو پلکاتو میبوسم ...
.
.
نمینویسم
نه که حرف ندارم
نه که وقت ندارم
تقریبن روزی 248 بار وب رو چک میکنم
ولی ...
شاید یه بخشی از من، خودمو تنبیه کرده که نمیذاره بنویسم
شایدم دلیلی نمیبینم بندیسم..
دیگه از معجزه ی نوشتن خبری نیست
و یا شاید نوشتنم صادقانه نیست که معجزه نمیکنه..
از راهنمایی ها و جملات قصار مامان هم خبری نیست
اجالتن یه دفتر برداشتم و روزامو تووش مینویسم
روزامو؟؟ حالمو. خستگیامو. اتفاقامو. شاید بعدن اینجا بازنویسیشون کردم
امیدوارم
منتظرم
به امید روزهای روشن دوباره منتظر میمونم بدون خستگی ...
خداحافظ
حوصله کلاسم نداشتم
خوب شد خونه موندم
پست اومد، سفارشمو آورد
حالا دیگه باید برنامه ریزی هامو انجام بدم
سرم قراره خیلی شلوغ بشه
این شلوغ شدنه باعث نمیشه فراموش کنم
ولی تجویزیه که برام شده تا بتونم راحت تر تحمل کنم
پس..
به امید روز های آرومه دوباره
تا بعد ..
سرگرمم با آرشیو واتس اپ نزدیک به 4 سال پیشم ..
نمیدونم کجاست
چه میکنه
ولی میدونم که ندارمش ...
هیچ وقت نخاستم که تو رو با چشمات به یاد بیارم
نمیخاستم که تو رو توو گم ترین آرزوهام ببینم ..
نمیخاستم که بی تو به دیوارا بگم، هنوزم دوستت دارم
آخه توو هول و بلای پریشونی و تو رو نداشتن
توو گیر و دار ای بابا دل تو هیچ.. حال اون خوش..
ای بی مروت
دیگه دلی میمونه که جور دل کبوتر بتپه؟
که با شما از جون زندگیش بگه؟
بگه که هنوز زنده ست ...
.
.
.
چرا هیچ وقت این دکلمه ی پرویز پرستویی تکراری نمیشه؟؟
.
.
صدای رودخونه ی فوشه رو پیدا کردم ..
.
.
غرغرینگ
با فیلتر اضافه
فک کنم مسائل مهمتری داشته باشم برای نگرانی
ولی ..
نمیخام شنبه بیاد
من بودم که گفتم برعکس بخون متن هاتو... ولی درست نفهمیدی ..
بدونی بهت نیاز داره اما خودتو ازش دریغ کنی
مامان میگفت اگه خالص باشی خالصیتو میبینن
میگفت اگه بی ریا باشی به دل میشینی
مامان میگفت فرصت بده تا فرصت بدن بهت
میگفت ببخش تا ببخشنت
مامان میگفت...
خیلی حرف میزد
خیلی مشاوره میداد
هیچ وقت ولی نگفت
نگفت اگه کسی که دوسش داری و برات مهمه
هیچ وقت نتونه از سر تقصیراتت بگذره و خودشو ازت دریغ کنه
اونوقت باید چی کار کنی
اصلن الان که من دارم اینجا زجه میزنم از اینکه از تنها منبع موسقی که خبر احوالاتشو بم میداد آنفالو شدم، مامان کجاست یه جمله بگه اب بشه روو آتیش دلم؟
وقتی یهو جیغ زدم و 200 بار صفحه رو رفرش کردم که شاید نت مشکل داره و من اشتباه میکنم مامان کجا بود بگه اینا همه کابوسه و تموم میشه
کجاست ببینه اون ته مونده امیدم که از طریق نگین بود هم به فاصله ی چند ثانیه خاموش شد ..
مامان کجاست بگه روحیه کشتیگیر بودن به جمع کردن کینه نیست
کجاست بگه منش پهلوون به بخشیدنه؟
کجاست بگه آدم دل کسی رو نمیرنجونه با گرفتن امید ازش ..
مامان کجاست اشکمو پاک کنه بگه اینا خابه، بیدار شی همه چی برمیگرده...
کجاست بگه من میدونم تو اشتباهتو تصحیح کردی و این برا من مهمه
مامان اصن هستی؟؟؟
اصن همه ی این مدت صدامو شنیدی؟
اصلن خدایی که اینهمه معجزه بهم نشون داده نگام میکنه که خورد شدم دم سحرش؟
کی بام لج کرده؟
چی بام لج کرده؟
چه اشتباه نابخشودنی ای کردم که نتیجه ش شده این؟
چه گناه کبیره یی کردم که نتیجه ش شده این؟
چه جوری این قلمو دستت گرفتی و این سرنوش کوفتی رو نوشتی خدای بی رحم؟؟
از همه ی وجودم کندی
عزیز ترین هامو بردی پیش خودت
رفیقمو بردی پیش خودت
سرطان کاشتی توو وجودم
هزار جور آزمایشم کردی
هزار جور منو زمین زدی و بلندم کردی
اخه مگه امتحان گرفتنت تمومی نداره؟
اخه چرا یه خورده رحم به کار نبردی توو نوشتنه این سرنوشت؟
آخه دیگه چی برام مونده بود جز یه دل که اونم رفت ..
اینهمه سال هر روز هر روز بزرگش کردم با خودم
هر روز هر روز مراقبت کردم ازش
بال و پر گرفت
جوون گرفت
رسیدم بهش و اینجوری ازم گرفتیش
توو اوج خوشی اینجوری منو زمین زدی
دیگه حکمتش توو چیه
دیگه کدوم در لعنتیه رحمتی رو میخای سمتم باز کنی؟
نه روی صحبتم فقط خودتی
اون قبلنم گفته بود یادته؟؟
بادته وقتی گفت حتا میخاستم شماره تو پاک کنم، حتا گاهی وقتا فکر میکردم که آنفالوت کنم؟؟؟ یادته من با شنیدنه اینا به بدبختیه خودم زار میزدم؟
یادته قرآنتو باز کردم و ایه اومد که صبر کن؟
یادته شب یلدا حافظ باز کردم و اومد که صبر کن؟
اینجوری؟؟؟ اینجوری باید به تو و حافظ گوش بدم؟
صبر کنم چون تو گفتی صبر کنم چون حافظ گفته صبر کنم
صبر کنم و هر روز خورد شم؟
صبر کنم و وجودم بیشتر از قبل کرخت شه؟
صبر کنم و بی احساس تر از الان شم؟
صبر کنم و دیگه حتا خنده های نوژان هم نتونه منو زنده کنه؟
تو فک میکنی من اصن زنده بمونم توو این صبر کردن؟
حکمتت چیه اینجوری منو داری خورد میکنی؟
من که توو همه ی این 56 روز هر روز ازت از اینکه دل یه بنده تو شکوندم و عرورشو جریحه دار کردن عذرخاستم
چیش برات سخت بود که نتونستی به دلش برسونی این عذرخاستنای منو؟
چیه حکمتت که هر بار میرسم بهش ازم میگیریش؟
اصلن نشستی با خودت این 4 سال زندگیه منو مرور کنی؟
دیدی هر وقت که بهش رسیدم یه جوری ازم گرفتیش؟
من دیگه طاقت دوریشو ندارم لعنتی
اخه چه جوری داری خدایی میکنی؟
چه جوری دلت نمیسوزه برای این حال زارم؟؟؟
آخه مگه تو خدا نیستی؟
مگه هر روز هر روز گریه هامو نمیبینی؟
اصن منو میبینی؟
اصن یادت هست منو شفا دادی؟
همینجوری الکی شفا دادی که بگی آره من تواناییشو دارم و بعد دوباره میخام بزنمت زمین؟
من نمیخام فکر کنم به اون حرف مامانم که میگفت وقتی یه چیزی از خدا میخای 3 حالت داره
یا صلاح میبینه و سریع میده
یا تشخیص میده و دیرتر میده
یا لازم نمیبینه و نمیده..
نمیخام به این نتیجه برسم که لازم ندونستی بدی
لعنتی دلت به حال دلم نمیسوزه اینجوری موچاله شده؟
یادته گفتم دین و ایمونمو برد با خودش؟
برده.. میفهمی؟
به همه چیز متوسل شدم بی رحم
به همه چیز...
اصن هستی من اینهمه حرف زدم؟
همین کارا رو میکنی آدما کفر میگن دیگه
پس اون بخشندگیت کجا رفته؟
بی رحمه نامهربان
به نام خدای نابخشنده ی نا مهربان ...
این پایانه همه ی همه ی زندگیم بود
دیگه نه سلامی دارم
نه امیدی
نه دلی ..
خدافظ خدافظ ...
گل سنگم
دوشنبه ساعت 3 و نیم ظهر یه هفته تموم میشه
از بعدش، دیگه میام روو روال
دیگه تموم میشه..
و شروع میشه فاز جدید زندگیم
و من هنوز هم توو همه ی این سال ها همونم
همون دختری که شیطونه ولی شیطونیاش به ته کشیده چوت خدا خیلی سخت میگیره به آدما..
13 ساعت دیگه به خودم سلام میگم
مریض نشود
اینکه هی میخام ازش نگم، ولی قدرتمو گرفته، یه مشکل جدا
اینکه تونسته توو 5 روز، 4 کیلو از وزنم کم کنه، یه طرف دیگه ی سکه ست
اینکه 5 روزه، من غیر از چای نبات و آدامس، هیچی نخوردم، و همون نخورده ها رو هم بالا آوردم، ولی، یعنی معده باز شروع کرده کارشو
اینکه مدام از گشنگی به خودم میپیچم ولی نمیتونم چیزی بخورم، سخت ترین تحمله دنیاست
رسمن دارم میمیرم از ضعف
نای حرف زدن ندارم
نای جا به جا شدن ندارم
تا حالا انقدر اذیت نشده بودم
نگین میگفت بریم دکتر
ولی برم دکتر بم سرم میده و منم از درد سوزن خسته و جونم سوراخ سوراخ ..
میلم به هیچی نمیکشه الا چایی نبات
توو همه ی جو ها و فاز ها هم امتحان کردمش
خسته شدم انقد بالا آوردم و عق زدم
با تو
به باریکیه یه تار موعه ..
فاصله ی بین آرامش و تشویش
به باریکیه یه موعه..
فاصله ی بین مرگ و دوباره زنده شدن
به باریکیه یه موعه..
من این موعه باریک رو رد کردم
انگار از پل سراط رد شدم و نیفتادم به قعر جهنم..
انگار دست خدا باهام بوده.
قول داده بودم بعد ماه رمضون برم دیدنش
اگه شرطمو قبول کنه..
قبول کرد و من میرم بدون معطلی بدون فوت وقت بدون اما اگر
من 31 تیر میرم پابوسش..
میرم آشتی کنیم
میرم که پشتیبانیشو اعلام کنه
میرم که اجازه بگیرم ازش...